بشنو اين نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
حاليا فکر سبو کن که پر از باده کنی

گر از آن آدميانی که بهشتت هوس است
عيش با آدمی ای چند پری زاده کنی

تکيه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی

اجرها باشدت ای خسرو شيرين دهنان
گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی

خاطرت کی رقم فيض پذيرد هيهات
مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی

کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ
ای بسا عيش که با بخت خداداده کنی

ای صبا بندگی خواجه جلال الدين کن
که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی
 

بسم الله‌الرحمن رحیم

فصل اول اعتیادی که لحظه‌ای از آن لذت نبردم.
   ■□●▪︎ این مطالب در اصل ودر وحله اول و به صورت پیش‌فرض ، هیچ مخاطبی ندارد.پس اگر کسی هم اشتباها خوند،قضاوتی ،چیزی نکنه لطفا
   امروز میخوام برات از یکی از مصائب و دردهام بگم، هرچند که همه کج خیالان نظر دیگری دارند ،یکی از وحشتناک ترین دردهای من که خودش باعث به وجود آمدن صدها هزار مصیبت درد و صحنه‌های به شدت غم‌انگیز دیگه شد و دلیل از بین رفتن و ازدست دادن همان چیزهای حقیر و کمی که داشتم که ولی برای من ارزش داشتند شد ، اعتیاد بود.فصل جدیدی از درد و رنج که من شاید یک درصد از دردهاشو شنیده و فهمیده بودم و باهمان یک درصد خودم را انداختم در اقیانوس بدبختیها . در سال ۱۳۸۳ من پس از قبولی در اولین انتخابم در دانشگاه ودر سن ۱۷ سالگی در مهر ماه به شهر نیشابور رفتم تا در رشته معماری ادامه تحصیل بدم.
   نمیخواهم حرفام طولانی بشه. من به خاطر نداشتن اعتماد به نفس و ترس و با وجود اینکه به خوبی ساز گیتار رو مینواختم و اجرا میکردم(به خاطر ۳سال تمرین روزی ۱۷/۱۸ ساعت) نمیتوانستم در جمع بزنم و بخونم و همه تعریف میکردن ولی بازم نمیشد و فکرم هم این بود که برای اینکه روم بشه جلوی دیگران ساز بزنم باید مواد بکشم.در قبل از دانشگاه پیپ میکشیدم که چون مادرم جانم بود و نمیخاستم اون بفمه و اخم به ابروش بیاد گذاشتم کنار.
   شب اول که رفتیم خانه را تحویل گرفتیم در نیشابور رفتم و یک قلیان گرفتم.خلاصش اینکه تا ۶ ماه همون قلیان بود و از اسفند همان سال به خاطر دور هم نشینی با دوستان که معمولا مواد هم در جمعشان بود و گل سرسبد هم گیتار من بود و همه جا دعوت میشدیم من و گیتار و خلاصه سیگار شروع شد و ۳ ماه بعدش سیگاری و ۵ ماه بعدشم کریستال.به همین سرعت و به همین سادگی من معتاد شدم، ، به خاطر فکر مسخره اعتماد به نفس کشیدن و نواختن و البته بیماری اعتیاد که در وجودم بود و مصائب و بدبختیهایی که پشت سرم دیده بودم و باعث دهها مشکل و طرحواره های روانی و شخصیتی در من شده بود  که در فصل های بعدی مینویسم.
   خلاصه با شروع اعتیاد بدبختیهاشم شروع شد.البته همه در سالهای اول اعتیاد رو ابرهای صورتی لذت هستند .ولی من چون اصلا از اعتیاد خوشم نمیومد از کشیدنش عذاب میکشیدم و الان هم که ۲۰ سال یا ۱۹ سال از اون روزها گذشته باز هم همونه. البته ۷ سال هم در این مدت پاک بودم ولی حیف که زمانی بود که دیگه همه چیزم و از دست داده بودم و در سرازیری نابودی بودم.مثل الان که به قول مردم این کشور آخرش و داره تموم میشه. و اگه دوباره کشیدم به خاطر این بود که دیگه هیچ چیز بر نمیگرده.(یعنی همان دلخوش کننده های خیلی اندکی که داشتم)
 چون حوصله نوشتن ندارم خلاصش میکنم .شاید اگر زنده بودم بعدا بیام و دوباره بنویسم.   به هرحال بعد از ۲.۵ سال که مارو کشوندن بیرون از دانشگاه تازه بدبختیها اومد سداغم.یعنی خراب شدن درس و دانشگاه و هر ترم استرس پاس نکردن درسها و مشروطیت و ترس از فهمیدن مادرم که فکز میکردم اگه بفهمه همونجا سکته میکنه و میمیره و پدری که از خانه بیرونم میندازه و همیشه بی پولی در شهر غریب(که مادرم با التماس به پدرم باز میفرستاد و من قدرشو نمیدونستم) خلاصه در اعتیا لولیدن به جای لذت بردن از درس و دانشکاه و چیزهای دیگه، روزهای خوبم بود و خبر از بعدش نداشتیم که چه روزهایی دیدم.
   اول میخاستم خوب بنویسم که کسایی که میخونن از خوشحالی لذت ببرن ولی باور کن حالش نیست.شاید وقتی دیگر.
   به هرحال بیخانمانی ها و بی‌جایی ها و بیپولیها و تیکه های هر ناکس و دکترها و مشاورها یا پول فروش طلای مادر و بیمارستان خوابیدنهای اووردوز و تشنجها و متادون گرفتن ها از کلینیک و بستری شدن در بخش اعصاب و روان ها برای ترک و سر از بدترین جاههای شهر درآوردن و پیاده رفتنها تا خانه ساقی با حال نزار خماری واز بین رفتن  لحظه ها و عمر و تموم شدن جوانی بدون اینکه بفهمم و دیدن پیشرفت دیگران و پست رفت خودم و از دست دادن زیبایی و جوانی با رفتن تار به تار موها و ریختن دندونهاو خوردن حقت در روز روشن حتی توسط نزدیکان و عزیزانت و ازبین رفتن اعتماد دیگران و گیتار نزدنهای طولانی و پیر و خسته شدن صدا و نابودی هنجره و ظلم ساقیها و فروش وسایل و هرچیزی که داری وبی عابروی جلو مردم و فصل سرد و بد کمپها و عذاب در کمپهای آشغال  ایران که محل هر نوع ظلم و فسادیه  در شهرهای مختلف و دشمن شاد شدنها و تحقیر شدن توسط پلیس و خلافکار ......تا از دست دادن زن و زندگی و دوست و رفیق به خاطر کثافت کاریهای خودت و خانوادت و خوردن حق و پولت و شخصیتت پیش بیشخصیت ترین انسان های جهان و تحقیر شدن پیش مردم محقر اطراف و خلاصه آخرش زدن به اون در تا همه فکر کنن تو دیوانه‌ای و دست از سرت بر نداشتنها و صدها چیز دیگه که بعد از از دست رفتن همه چیز دیگه گفتنش فایده نداره و بدتر از همه بی عابرو شدن پیش خدا که خودت بدنی که خدا به امانت بهت سپرده بود و با ارزش ترین داراییت بود رو مریض و نابود کردی تا این دلغکان بی رحم حقت و بخورن و بسپارنت دست بی رحم ترین خلائق و بروند که بروند. چه روزهای وحشتناکی روزهای گیجی از نشعگی و دردکشیدنهای خماری، چقدر ترسناک صبحهای تیمارستان و غروبهای کمپ و شبهای زندان (که البته زندان نرفتم هنوز ، ولی کثیف ترین خلائق آفریده شده تا امروز ،امروز فردا اونجاهم میفرستنم)
   خلاصه که مصیبتهایی دیدم با این اعتیاد که مصببش اول خودم بعد اون پدری که بدترین پدر دنیا بود و کار هر لحظش تحقیر کردن من بود و مادری که به خاطر بیماری مادری نکرد و زنی که با انتخاب اشتباه خودم از دیدن حتی یک لحظه زنانگی و شور زندگی و حتی مردشدنم من و محروم کرد و کاری کرد که تا زنده ام زنی به من نگاه نکنه و تنها بمونم و برادری که از اول هم نبود و دیدن لذت بردنش از اول بچگیش تا الان که همه حق منم دادن اون بخوره، که حتی مادر جلوی خودم گوشتها و غذاها را به من نمیداد تا به زور به اون  بده تا حروم تر و نجس تر به کثافت درونش ادامه بده و حتی به خودش هم ظلم کند.

خلاصه که اعتیاد به دهن من نبود ، هر چند که تا الان هم دارم تو تیمش بازی میکنم و هر دقیقه سیلیشو میخورم.شاید اگه معتاد نمیشدم محکوم به این همه دردی که تا امروز کشیدم و از امروز به بعد میکشم تا روزی که زنده‌ام ، نمیشدم.ولی من این راهو انتخاب کردم تا درد بکشم ، چون من درد کشیدن را دوست دارم. چون من از روزی که به دنیا آمدم (که به قول برادر بیهمه چیزم میگفت نه یک روز خوش دیدی و نه گذاشتی مامان راحت باشه)در درد و نامردی زندگی کردم تا الان و تا ثانیه‌ای که زنده‌ام.

هزیانهای شعرگونه من

Milad Suny
03:04 1403/04/29
22
0 0

میخواهم باد شوم وبه لابلای موهای مشکی ات  بوزم
تو تمام منی
تمام ناتمام من
تو آن خط منحنی هستی
که‌در بیمارستان روی برگه نوار قلب من کشیده میشوی
کفش تو ساز کولیهاییست
که در کنار رود سن
شبها تا صبح می‌نوازند و میخوانند
-
تو در خون منی
مثل نیکوتین سیگارم
که همیشه باید
در بالاترین حد ممکن باشی
مثل قطران سیگار
که بلاخره روزی
مرا میکشد
تو فنجان قهوه منی
که صبحها
بعد از بیدار شدن
تورا سر میکشم
تو آن امیدی هستی که
۹ سال در زندان بی پایانم
-

به انتظارت نشستم
و نرسیدم به تو
مثل آن دو خط موازیان به ناچاری
تو سلول‌ها ی مغز منی
که همین روزها
مواد
دانه های آخرش را
ازبین می‌برد
-    
تو همانی هستی
که همه ملامتم می‌کنند
به خاطر عشقت
ومن مومنانه و صبور
به زیر لب‌های خاموشم
اسمت را
تا لحظه آخر عمر
که همین نزدیکیست
خاموش و بی‌صدا
فریاد میزنم
ای کاش که قبل از مرگ تو بیایی
تا ببینمت لحظه ای
و بعد بمیرم
تا همه ببیینند
که من منتظر که بودم
در تمام لحظات غمگین تنهایی
    و روزهایی که تاب گذشتن از آن هارا نداشتم
   چون   نمیخاستم که شمارگان روزها
    بیش از اینی که هست بشود
    غزیز جان من
    دیگر رویای دیدنت
    مرا محاب نمی‌کند به ادامه دادن  روزهای سیاه
  من برای تحمل بقیه  عمر
    نفسهایت را کم دارم
    دستانت را کم دارم
   موهای مشکی لخت و بلندت را کم دارم
    صدای آسمانیت را
    که تنهاصدای آشناست
    میان این همه صدای حهنمی
    من گمشده ام در گستره زمان
    و توان پیدا شدنم نیست
    تو باید صدایم بزنی
    تا دوباره خود را پیدا کنم
    چشمهای بی سو شده ام
    برای برق زدن دوباره
    تو را باید ببیند
    ولی ای شاعر
    افسوس که آمدنش را
    عمر تو کفاف نمیدهد

فصل خوب ترک کردن

Milad Suny
11:40 1403/04/17
10
0 0

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

امروز ۱۸ یا ۱۹ تیر ماه سال هزار و چهارصد و سه از سده ۱۵ شمسی میباشد.

امروز روز دومیه که من توی ترک هستم.

یک سال و نیم پیش وقتی که بعد از ۷ یا ۸ سال پاکی دوباره شیشه کشیدن را شروع کردم ، فکرش را هم نمیکردم که با این گرانی مواد بتوانم این مدت را در عذاب کشیدن ،ادامه دهم و این همه خرابی دوباره به بار آورم. چه برای خودم ، چه برای خاله بیچاره ام که با او زندگی میکنم.

اما روزها مثل باد گذشتند و۵۰۰ روز طی شد ، در بی‌خبری و بدبختی کشیدن مواد و اعتیاد.

هر چند که این دفعه یک کار نصف و نیمه داشتم که خرج موادم را حداقل در بیاورم و مثل دفعه های قبل سربار کسی نباشم.هر چند که بازهم تا حدی سربار خاله بیچاره و خوبم بودم.

حالا باز دوباره قدم در راه پاکی و آزادی مینهم تا با مصرف مواد و زندانی مواد بودن برای خانواده‌ام که همین خاله ام هست و جامعه سربار نباشم.

حالا امروز که حال مساعدی ندارم ولی در روزهای دگر برایت خواهم نوشت ای تنها خواننده وبلاگ من .

راستی یک مطلب دیگر :

یک کار بیهوده و اشتباه دیگر را هم کنار گذاشتم که از ترک آن کار هم ۵ روز گذشته و امیدوارم خدا برای هر دو کار اشتباهم مرا ببخشد و کمکم کند تا راه را به سوی انسان بهتری شدن را پیدا کنم و دوباره در چاله های ترسناک گناه و اشتباه نیفتم.

به امید روزهای بهتر

انشاالله

 

 

 

 

آیدا ، درخت ، خنجر ، خاطره
□■□■□■□■□■
رود
قصیده‌ی بامدادی را
در دلتای شب
مکرر می‌کند
و روز
از آخرین نفس شب پرانتظار
آغاز می‌شود.
و اکنون سپیده‌دمی که شعله‌ی چراغ مرا
در طاقچه بی‌رنگ می‌کند
تا مرغکان بومی‌ی رنگ را
در بوته‌های قالی از سکوت خواب برانگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
در خون من طالع می‌شود.

اینک محراب مذهب جاودانی که در آن
عابد و معبود و عبادت و معبد
جلوه‌ای یکسان دارند:
بنده پرستش خدای می‌کند
هم از آن‌گونه
که خدای
بنده را.
همه‌ی برگ و بهار
در سر انگشتان توست.
هوای گسترده
در نقره‌ی انگشتانت می‌سوزد
و زلالی‌ی چشمه‌ساران
از باران و خورشید تو سیراب می‌شود.

زیباترین حرفت را بگو
شکنجه‌ی پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه‌ای بیهوده می‌خوانید.-
چراکه ترانه‌ی ما
ترانه‌ی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست.
حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما
اگر
بر ماش منتی است؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است.

بیشترین عشق جهان را به سوی تو می‌آورم
از معبر فریادها و حماسه‌ها.
چرا که هیچ چیز در کنار من
از تو عظیم‌تر نبوده است
که قلب‌ات
چون پروانه‌ای
ظریف و کوچک و عاشق است.
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غره‌ای
به خاطر عشقت!-
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزی‌ی تو میوه‌ی حقیقت توست.
رگبارها و برف را
توفان و آفتاب آتش‌بیز را
به تحمل و صبر
شکستی.
باش تا میوه‌ی غرورت برسد.
ای زنی که صبحانه‌ی خورشید در پیراهن توست،
پیروزی‌ی عشق نصیب تو باد!

از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظه‌ای:
پروانه‌ئی‌ست که بال می‌زند
یا رودخانه‌ای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمی‌شود
و عمر به پایان می‌رسد:
پروانه
بر شکوفه‌ای نشست
و رود به دریا پیوست.
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظه‌ای:
پروانه‌ئی‌ست که بال می‌زند
یا رودخانه‌ای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمی‌شود
و عمر به پایان می‌رسد:
پروانه
بر شکوفه‌ای نشست
و رود به دریا پیوست.
احمد شاملو, آیدا،‌درخت، خنجر و خاطره
■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■
■¤آهن و احساس

خوابيد آفتاب و جهان خوابيد
از برجِ فار، مرغکِ دريا، باز
چون مادری به مرگِ پسر، ناليد.

گريد به زيرِ چادرِ شب، خسته
دريا به مرگِ بختِ من، آهسته.

سر کرده باد سرد، شب آرام است.
از تيره آب ـ در افقِ تاريک ـ
با قارقارِ وحشی اردک‌ها
آهنگِ شب به گوشِ من آيد؛ ليک
در ظلمتِ عبوسِ لطيفِ شب
من در پیِ نوای گُمی هستم.
زين‌رو، به ساحلی که غم‌افزای است
از نغمه‌های ديگر سرمستم.

می‌گيرَدَم ز زمزمه‌ی تو، دل.
دريا! خموش باش دگر!
دريا،
با نوحه‌های زيرِ لبی، امشب
خون می‌کنی مرا به جگر...
دريا!
خاموش باش! من ز تو بيزارم
وز آه‌های سردِ شبانگاهت
وز حمله‌های موجِ کف‌آلودت
وز موج‌های تيره‌ی جانکاهت...
 


 

ای ديده‌ی دريده‌ی سبزِ سرد!
شب‌های مه‌گرفته‌ی دم‌کرده،
ارواحِ دورمانده‌ی مغروقین
با جثه‌ی کبودِ ورم‌ کرده
بر سطحِ موج‌دارِ تو می‌رقصند...

با ناله‌های مرغِ حزينِ شب
اين رقصِ مرگ، وحشی و جان‌فرساست
از لرزه‌های خسته‌ی اين ارواح
عصيان و سرکشی و غضب پيداست.

ناشادمان به‌ شادی محکومند.
بيزار و بی‌اراده و رُخ ‌درهم
يکريز می‌کشند ز دل فرياد
یکريز می‌زنند دو کف بر هم:

ليکن ز چشم، نفرتشان پيداست
از نغمه‌هایشان غم و کين ريزد
رقص و نشاطشان همه در خاطر
جای طرب عذاب برانگيزد.

با چهره‌های گريان می‌خندند،
وين خنده‌های شکلک نابينا
بر چهره‌های ماتم‌شان نقش است
چون چهره‌ی جذامی، وحشت‌زا.

خندند مسخ‌گشته و گيج و منگ،
مانندِ مادری که به امرِ خان
بر نعشِ چاک‌چاکِ پسر خندد
سايد ولی به دندان‌ها، دندان!
 


 

خاموش باش، مرغکِ دريايی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بميرد شب
بگذار در سکوت سرآيد شب.

بگذار در سکوت به گوش آيد
در نورِ رنگ‌رفته و سردِ ماه
فريادهای ذلّه‌ی محبوسان
از محبسِ سياه...
 


 

خاموش باش، مرغ! دمی بگذار
امواجِ سرگران ‌شده بر آب،
کاين خفتگان مُرده، مگر روزی
فريادِشان برآورد از خواب.
 


 

خاموش باش، مرغکِ دريایی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بجنبد موج
شايد که در سکوت سرآيد تب!
 


 

خاموش شو، خموش! که در ظلمت
اجساد رفته‌رفته به جان آيند
وندر سکوتِ مدهشِ زشتِ شوم
کم‌کم ز رنج‌ها به زبان آيند.

بگذار تا ز نورِ سياهِ شب
شمشيرهای آخته ندرخشد.
خاموش شو! که در دلِ خاموشی
آوازشان سرور به دل بخشد

خاموش باش، مرغکِ دريایی!
بگذار در سکوت بجنبد مرگ...
۲۱ شهريور ۱۳۲۷

■♧◇♡♤■◇♧♡♤■♤♡◇♧■◇♡♤♧■♧◇♡♤■

به مناسبتِ بیستمین سالِ قیامِ دلیرانه‌ی گتتوی شهرِ ورشو
از آن‌ها که رویاروی
با چشمانِ گشاده در مرگ نگریستند،
از برادرانِ سربلند،
در محله‌ی تاریک
یک تن بیدار نیست.

از آن‌ها که خشمِ گردن‌کش را در گِرهِ مشت‌های خالیِ خویش فریاد کردند،
از خواهرانِ دلتنگ،
در محله‌ی تاریک
یک تن بیدار نیست.

از آن‌ها که با عطرِ نانِ گرم و هیاهوی زنگِ تفریح بیگانه ماندند
چرا که مجالِ ایشان در فاصله‌ی گهواره و گور بس کوتاه بود،
از فرزندانِ ترس‌خورده‌ی نومید،
در محله‌ی تاریک
یک تن بیدار نیست.

ای برادران!
شماله‌ها فرود آرید
شاید که چشمِ ستاره‌یی
به شهادت
در میانِ این هیاکلِ نیمی از رنج و نیمی از مرگ که در گذرگاهِ رؤیای ابلیس به خلأ پیوسته‌اند
تصویری چنان بتواند یافت
که شباهتی از یهوه به میراث برده باشد.

اینان مرگ را سرودی کرده‌اند.
اینان مرگ را
چندان شکوهمند و بلند آواز داده‌اند
که بهار
چنان چون آواری
بر رگِ دوزخ خزیده است.

ای برادران!
این سنبله‌های سبز
در آستانِ درو سرودی چندان دل‌انگیز خوانده‌اند
که دروگر
از حقارتِ خویش
لب به تَحَسُر گَزیده است.

مشعل‌ها فرود آرید که در سراسرِ گتتوی خاموش
به جز چهره‌ی جلادان
هیچ چیز از خدا شباهت نبرده است.
اینان به مرگ از مرگ شبیه‌ترند.
اینان از مرگی بی‌مرگ شباهت برده‌اند.
سایه‌یی لغزانند که
چون مرگ
بر گستره‌ی غمناکی که خدا به فراموشی سپرده است
جنبشی جاودانه دارند.

۱۶ اسفندِ ۱۳۴۱

به ماند به یادگار ، نام تا ابد ماندگار احمد شاملو بزرگ که از خواندن اشعارش نهایت لذت را در دلم احساس میکنم  ، مثل دیدن باغ انگور ویا قدم زدن در یک مزرعه آفتاب گردان به هنگام غروب آفتاب
========================================¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

پربازدیدترین مطالب

محبوب‌ترین مطالب