بسم اللهالرحمن رحیم
فصل اول اعتیادی که لحظهای از آن لذت نبردم.
■□●▪︎ این مطالب در اصل ودر وحله اول و به صورت پیشفرض ، هیچ مخاطبی ندارد.پس اگر کسی هم اشتباها خوند،قضاوتی ،چیزی نکنه لطفا
امروز میخوام برات از یکی از مصائب و دردهام بگم، هرچند که همه کج خیالان نظر دیگری دارند ،یکی از وحشتناک ترین دردهای من که خودش باعث به وجود آمدن صدها هزار مصیبت درد و صحنههای به شدت غمانگیز دیگه شد و دلیل از بین رفتن و ازدست دادن همان چیزهای حقیر و کمی که داشتم که ولی برای من ارزش داشتند شد ، اعتیاد بود.فصل جدیدی از درد و رنج که من شاید یک درصد از دردهاشو شنیده و فهمیده بودم و باهمان یک درصد خودم را انداختم در اقیانوس بدبختیها . در سال ۱۳۸۳ من پس از قبولی در اولین انتخابم در دانشگاه ودر سن ۱۷ سالگی در مهر ماه به شهر نیشابور رفتم تا در رشته معماری ادامه تحصیل بدم.
نمیخواهم حرفام طولانی بشه. من به خاطر نداشتن اعتماد به نفس و ترس و با وجود اینکه به خوبی ساز گیتار رو مینواختم و اجرا میکردم(به خاطر ۳سال تمرین روزی ۱۷/۱۸ ساعت) نمیتوانستم در جمع بزنم و بخونم و همه تعریف میکردن ولی بازم نمیشد و فکرم هم این بود که برای اینکه روم بشه جلوی دیگران ساز بزنم باید مواد بکشم.در قبل از دانشگاه پیپ میکشیدم که چون مادرم جانم بود و نمیخاستم اون بفمه و اخم به ابروش بیاد گذاشتم کنار.
شب اول که رفتیم خانه را تحویل گرفتیم در نیشابور رفتم و یک قلیان گرفتم.خلاصش اینکه تا ۶ ماه همون قلیان بود و از اسفند همان سال به خاطر دور هم نشینی با دوستان که معمولا مواد هم در جمعشان بود و گل سرسبد هم گیتار من بود و همه جا دعوت میشدیم من و گیتار و خلاصه سیگار شروع شد و ۳ ماه بعدش سیگاری و ۵ ماه بعدشم کریستال.به همین سرعت و به همین سادگی من معتاد شدم، ، به خاطر فکر مسخره اعتماد به نفس کشیدن و نواختن و البته بیماری اعتیاد که در وجودم بود و مصائب و بدبختیهایی که پشت سرم دیده بودم و باعث دهها مشکل و طرحواره های روانی و شخصیتی در من شده بود که در فصل های بعدی مینویسم.
خلاصه با شروع اعتیاد بدبختیهاشم شروع شد.البته همه در سالهای اول اعتیاد رو ابرهای صورتی لذت هستند .ولی من چون اصلا از اعتیاد خوشم نمیومد از کشیدنش عذاب میکشیدم و الان هم که ۲۰ سال یا ۱۹ سال از اون روزها گذشته باز هم همونه. البته ۷ سال هم در این مدت پاک بودم ولی حیف که زمانی بود که دیگه همه چیزم و از دست داده بودم و در سرازیری نابودی بودم.مثل الان که به قول مردم این کشور آخرش و داره تموم میشه. و اگه دوباره کشیدم به خاطر این بود که دیگه هیچ چیز بر نمیگرده.(یعنی همان دلخوش کننده های خیلی اندکی که داشتم)
چون حوصله نوشتن ندارم خلاصش میکنم .شاید اگر زنده بودم بعدا بیام و دوباره بنویسم. به هرحال بعد از ۲.۵ سال که مارو کشوندن بیرون از دانشگاه تازه بدبختیها اومد سداغم.یعنی خراب شدن درس و دانشگاه و هر ترم استرس پاس نکردن درسها و مشروطیت و ترس از فهمیدن مادرم که فکز میکردم اگه بفهمه همونجا سکته میکنه و میمیره و پدری که از خانه بیرونم میندازه و همیشه بی پولی در شهر غریب(که مادرم با التماس به پدرم باز میفرستاد و من قدرشو نمیدونستم) خلاصه در اعتیا لولیدن به جای لذت بردن از درس و دانشکاه و چیزهای دیگه، روزهای خوبم بود و خبر از بعدش نداشتیم که چه روزهایی دیدم.
اول میخاستم خوب بنویسم که کسایی که میخونن از خوشحالی لذت ببرن ولی باور کن حالش نیست.شاید وقتی دیگر.
به هرحال بیخانمانی ها و بیجایی ها و بیپولیها و تیکه های هر ناکس و دکترها و مشاورها یا پول فروش طلای مادر و بیمارستان خوابیدنهای اووردوز و تشنجها و متادون گرفتن ها از کلینیک و بستری شدن در بخش اعصاب و روان ها برای ترک و سر از بدترین جاههای شهر درآوردن و پیاده رفتنها تا خانه ساقی با حال نزار خماری واز بین رفتن لحظه ها و عمر و تموم شدن جوانی بدون اینکه بفهمم و دیدن پیشرفت دیگران و پست رفت خودم و از دست دادن زیبایی و جوانی با رفتن تار به تار موها و ریختن دندونهاو خوردن حقت در روز روشن حتی توسط نزدیکان و عزیزانت و ازبین رفتن اعتماد دیگران و گیتار نزدنهای طولانی و پیر و خسته شدن صدا و نابودی هنجره و ظلم ساقیها و فروش وسایل و هرچیزی که داری وبی عابروی جلو مردم و فصل سرد و بد کمپها و عذاب در کمپهای آشغال ایران که محل هر نوع ظلم و فسادیه در شهرهای مختلف و دشمن شاد شدنها و تحقیر شدن توسط پلیس و خلافکار ......تا از دست دادن زن و زندگی و دوست و رفیق به خاطر کثافت کاریهای خودت و خانوادت و خوردن حق و پولت و شخصیتت پیش بیشخصیت ترین انسان های جهان و تحقیر شدن پیش مردم محقر اطراف و خلاصه آخرش زدن به اون در تا همه فکر کنن تو دیوانهای و دست از سرت بر نداشتنها و صدها چیز دیگه که بعد از از دست رفتن همه چیز دیگه گفتنش فایده نداره و بدتر از همه بی عابرو شدن پیش خدا که خودت بدنی که خدا به امانت بهت سپرده بود و با ارزش ترین داراییت بود رو مریض و نابود کردی تا این دلغکان بی رحم حقت و بخورن و بسپارنت دست بی رحم ترین خلائق و بروند که بروند. چه روزهای وحشتناکی روزهای گیجی از نشعگی و دردکشیدنهای خماری، چقدر ترسناک صبحهای تیمارستان و غروبهای کمپ و شبهای زندان (که البته زندان نرفتم هنوز ، ولی کثیف ترین خلائق آفریده شده تا امروز ،امروز فردا اونجاهم میفرستنم)
خلاصه که مصیبتهایی دیدم با این اعتیاد که مصببش اول خودم بعد اون پدری که بدترین پدر دنیا بود و کار هر لحظش تحقیر کردن من بود و مادری که به خاطر بیماری مادری نکرد و زنی که با انتخاب اشتباه خودم از دیدن حتی یک لحظه زنانگی و شور زندگی و حتی مردشدنم من و محروم کرد و کاری کرد که تا زنده ام زنی به من نگاه نکنه و تنها بمونم و برادری که از اول هم نبود و دیدن لذت بردنش از اول بچگیش تا الان که همه حق منم دادن اون بخوره، که حتی مادر جلوی خودم گوشتها و غذاها را به من نمیداد تا به زور به اون بده تا حروم تر و نجس تر به کثافت درونش ادامه بده و حتی به خودش هم ظلم کند.
خلاصه که اعتیاد به دهن من نبود ، هر چند که تا الان هم دارم تو تیمش بازی میکنم و هر دقیقه سیلیشو میخورم.شاید اگه معتاد نمیشدم محکوم به این همه دردی که تا امروز کشیدم و از امروز به بعد میکشم تا روزی که زندهام ، نمیشدم.ولی من این راهو انتخاب کردم تا درد بکشم ، چون من درد کشیدن را دوست دارم. چون من از روزی که به دنیا آمدم (که به قول برادر بیهمه چیزم میگفت نه یک روز خوش دیدی و نه گذاشتی مامان راحت باشه)در درد و نامردی زندگی کردم تا الان و تا ثانیهای که زندهام.