مترسک

Milad Suny
19:20 1403/11/22
46
0 0

در دل یک دشت وسیع و سرسبز، مترسکی قد برافراشته بود که وظیفه‌اش حفاظت از گندم‌زارها بود. او با ظاهری ساده و چهره‌ای بی‌روح، به انتظار نشسته بود تا از میوه‌های زحمت کشاورزان محافظت کند. روزها می‌گذشت و او به آرامی در زیر آفتاب سوزان می‌ایستاد، اما در دلش آرزویی بزرگ نهفته بود: آرزوی زندگی، شادی و تجربه‌های انسانی.

یک شب، هنگامی که ستاره‌ها در آسمان درخشان بودند و نسیم ملایمی به آرامی می‌وزید، مترسک به خواب عمیقی فرو رفت. خوابش آنقدر عمیق بود که در دنیای خواب، زمان را فراموش کرد. در این خواب سیاه، غم و اندوهی سنگین بر دلش سایه انداخت. او در خواب، گندم‌زارها را می‌دید که به آرامی در حال برداشت هستند، اما خود را ناتوان و بی‌حرکت می‌یافت.

زمانی که بیدار شد، خورشید در آسمان می‌درخشید، اما دشت دیگر سبز و پررنگ نبود. گندم‌زارها به طرز غم‌انگیزی خالی و ویران بودند. کشاورزان با زحمت و تلاش خود، محصولاتی را که او باید از آن‌ها محافظت می‌کرد، برداشت کرده و به دور برده بودند. مترسک، با دلی شکسته و چشمانی پر از حسرت، به دور و برش نگاه کرد. او در میانه کویری از تنهایی و درد ایستاده بود، جایی که هیچ نشانی از زندگی و نشاط نبود.

حسرت گذشته، او را در بر گرفت. او به یاد روزهایی می‌افتاد که در کنار گندم‌زارها ایستاده بود و با باد ملایم درختان و زراعت‌ها هم‌نوا می‌شد. اکنون، تنها در این بیابان سوزان، احساس تنهایی و غم به او حمله‌ور شده بود. او در دلش آرزو می‌کرد که ای کاش می‌توانست به جای خوابیدن در آن شب، از خواب بیدار شده و از گندم‌زارها محافظت کند.

مترسک، حالا در کویر تنهایی خود، به انتظار نشسته بود. او به یاد گذشته می‌افتاد و با حسرت به گندم‌زارهایی که دیگر وجود نداشتند، می‌نگریست. او به ستاره‌ها و آسمان شب فکر می‌کرد و به این که چگونه زندگی می‌تواند در یک خواب ناپدید شود. در دلش، امیدی کوچک به وجود داشت که شاید روزی دوباره زندگی به دشت بازگردد و او بتواند به وظیفه‌اش بازگردد. اما اکنون، او تنها در این بیابان سرد و بی‌رحم، با حسرت و درد به انتظار نشسته بود، در جستجوی روزهایی که دیگر هرگز باز نخواهند گشت.

آخرین مطالب

مترسک

مترسک

پربازدیدترین مطالب

محبوب‌ترین مطالب