####################################

زندگی، شعر و وصف حال من
 

من اگر دیوانه ام
با زندگی بیگانه‌ام
مستم اگر یا گیج و سرگردان و مدهوشم
اگر بی صاحب و بی چیز و ناراحت
خراب اندر خراب و خانه بر دوشم
اگر فریاد منطق هیچ تأثیری ندارد
در دل تاریک و گنگ و لال و صاحب مردهٔ گوشم
به مرگ مادرم: مُردم
شما ای مردم عادی
که من احساس انسانی خود را
بر سرشک سادهٔ رنج فلاکت بارتان
بی شبهه مدیونم
میان موج وحشتناکی از بیداد این دنیا
در اعماق دل آغشته با خونم
هزار درد دارم
درد دارم

✏ «کارو»

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بلا نسبت بانوان فهیم هم وطن .(اگر کسی از ایشان خواند این احوال بی سامان مارا)

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

نه من دیگر به روی ناکسان هرگز نمی‌خندم
دگر پیمان عشق جاودانی
با شما معروفه های پست هر جایی نمی‌بندم
شما کاینسان در این پهنای محنت گستر ظلمت
ز قلب آسمان جهل و نادانی
به دریا و به صحرای امید و عشق بی پایان این ملت
گرد ذلت و فقر و پریشانی و موهومات می‌بارید
شما،‌کاندر چمنزار بدون آب این دوران توفانی
به فرمان خدایان طلا،‌ تخم فساد و یأس می‌کارید؟
شما، رقاصه‌های بی سر و بی پا
که با ساز هوس پرداز و افسون ساز بیگانه
چنین سرمست و بی قید و سراپا زیور و نعمت
به بام کلبهٔ فقر و به روی لاشهٔ صد پارهٔ زحمت
سحر تا شام می‌رقصید
قسم بر آتش عصیان ایمانی
که سوزانده است تخم یأس را در عمق قلب آرزومندم
که من هرگز، به روی چون شما معروفه های پست هر جایی نمی‌خندم
پای می‌کوبید و می‌رقصید
لیکن من... به چشم خویش می‌بینم که می‌لرزید
می‌بینم که می‌لرزید و می‌ترسید
از فریاد ظلمت کوب و بیداد افکن مردم
که در عمق سکوت این شب پر اضطراب و ساکت و فانی
خبرها دارد از فردای شورانگیز انسانی
و من... هر چند مثل سایر رزمندگان راه آزادی
کنون خاموش،‌ در بندم
ولی هرگز به روی چون شما غارتگران فکر انسانی نمی‌خندم

✏ «کارو»

÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷
####################################

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
_________________________________________

بپیچ ای تازیانه! خرد کن، بشکن ستون استخوانم را
به تاریکی تبه کن، سایهٔ ظلمت
بسوزان میله‌های آتش بیداد این دوران پر محنت
فروغ شب فروز دیدگانم را
لگدمال ستم کن، خوار کن، نابود کن
در تیره چال مرگ دهشت‌زا
امید ناله سوز نغمه خوانم را
به تیر آشیان سوز اجانب تار کن، پاشیده کن از هم
پریشان کن، بسوزان، در به در کن آشیانم را
به خون آغشته کن، سرگشته کن در بیکران این شب تاریک وحشت‌زا
ستم‌کش روح آسیمه، سر افسرده جانم را
به دریای فلاکت غرق کن، آواره کن، دیوانهٔ وحشی
ز ساحل دور و سرگردان و تنها
کشتی امواج کوب آرزوی بیکرانم را با وجود این همه زجر و شقاوت‌های بنیان کن
که می‌سوزاند این‌سان استخوان‌های من و هم میهنانم را
طنین افکن سرود فتح بی چون و چرای کار را
سر می‌دهم پیگیر و بی پروا! و در فردای انسانی
بر اوج قدرت انسان زحمت‌کش
به دست پینه بسته، می فرازم پرچم پرافتخار آرمانم را

✏ «کارو»
**********************************

الا، ای رهگذر! منگر چنین بیگانه بر گورم
چه می‌خواهی؟ چه می‌جویی، در این کاشانهٔ عورم؟
چه سان گویم؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم؟
از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
نمی‌دانی! چه می‌دانی، که آخر چیست منظورم
تن من لاشهٔ فقر است و من زندانی زورم
کجا می‌خواستم مردن!؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شب‌ها تا سحر عریان، به سوز فقر لرزیدم
چه ساعت‌ها که سرگردان، به ساز مرگ رقصیدم
از این دوران آفت زا، چه آفت‌ها که من دیدم
سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت، به قعر خاک، پوسیدم
ز بس که با لب محنت،‌ زمین فقر بوسیدم
کنون کز خاک غم پر گشته این صد پاره دامانم
چه می‌پرسی که چون مردم؟ چه سان پاشیده شد جانم؟
چرا بیهوده این افسانه‌های کهنه بر خوانم؟
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده، آبم کرد و خاک مرده‌ها، نانم
همان دهری که بایستی به سندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و می‌گفتم: انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
شکست و خرد شد، افسانه شد، روز به صد پستی
کنون... ای رهگذر! در قلب این سرمای سر گردان
به جای گریه: بر قبرم، بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود، از عالم هستی
نه غمخواری، نه دلداری، نه کس بودم در این دنیا
در عمق سینهٔ زحمت، نفس بودم در این دنیا
همه بازیچهٔ پول و هوس بودم در این دنیا
پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
به شب‌های سکوت کاروان تیره بختی‌ها
سرا پا نغمهٔ عصیان، جرس بودم در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر، با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی

✏ «کارو»
#######################

ای آسمان! باور مکن، کاین پیکر محزون منم
من نیستم! من نیستم!
رفت عمر من، از دست من
این عمر مست و پست من
یک عمر با بخت بدش بگریستم، بگریستم
لیک عمری پای اندر گلم
باری نپرسید از دلم
من چیستم؟ من کیستم؟

✏ «کارو»
============================
یک ساعت تمام، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم
فریاد کشید: آخر خفه شدم! چرا حرف نمی‌زنی؟
گفتم: نشنیدی؟.... برو...

✏ «کارو»
#######################
تا روح بشر به چنگ زر، زندانی ست
شاگردی مرگ پیشه‌ای انسانی است

جان از ته دل،‌ طالب مرگ است... دریغ
در هیچ کجا ‌برای مردن جا نیست؟

✏ «کارو»
#######################
از شمال محدود است، به آینده‌ای که نیست
به اضافهٔ غم پیری و سایهٔ مخوف ممات
از جنوب به گذشتهٔ پوچی پر از خاطرات تلخ
گاهی اوقات شیرین
مشرق، طلوع آفتاب عشق، صلح با مرگ
شروع جنگ حیات
مغرب، فرسنگ‌ها از حیات دور، آغوش تنگ گور
غروب عشق دیرین
این چه حدودی ست! آیا شنیده‌ای و میدانی؟
حدود دنیای متزلزلی است موسوم به: جوانی

✏ «کارو»
#######################

زندگی، شعر و وصف حال من
 

من اگر دیوانه ام
با زندگی بیگانه‌ام
مستم اگر یا گیج و سرگردان و مدهوشم
اگر بی صاحب و بی چیز و ناراحت
خراب اندر خراب و خانه بر دوشم
اگر فریاد منطق هیچ تأثیری ندارد
در دل تاریک و گنگ و لال و صاحب مردهٔ گوشم
به مرگ مادرم: مُردم
شما ای مردم عادی
که من احساس انسانی خود را
بر سرشک سادهٔ رنج فلاکت بارتان
بی شبهه مدیونم
میان موج وحشتناکی از بیداد این دنیا
در اعماق دل آغشته با خونم
هزار درد دارم
درد دارم

✏ «کارو»

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نه من دیگر به روی ناکسان هرگز نمی‌خندم
دگر پیمان عشق جاودانی
با شما معروفه های پست هر جایی نمی‌بندم
شما کاینسان در این پهنای محنت گستر ظلمت
ز قلب آسمان جهل و نادانی
به دریا و به صحرای امید و عشق بی پایان این ملت
گرد ذلت و فقر و پریشانی و موهومات می‌بارید
شما،‌کاندر چمنزار بدون آب این دوران توفانی
به فرمان خدایان طلا،‌ تخم فساد و یأس می‌کارید؟
شما، رقاصه‌های بی سر و بی پا
که با ساز هوس پرداز و افسون ساز بیگانه
چنین سرمست و بی قید و سراپا زیور و نعمت
به بام کلبهٔ فقر و به روی لاشهٔ صد پارهٔ زحمت
سحر تا شام می‌رقصید
قسم بر آتش عصیان ایمانی
که سوزانده است تخم یأس را در عمق قلب آرزومندم
که من هرگز، به روی چون شما معروفه های پست هر جایی نمی‌خندم
پای می‌کوبید و می‌رقصید
لیکن من... به چشم خویش می‌بینم که می‌لرزید
می‌بینم که می‌لرزید و می‌ترسید
از فریاد ظلمت کوب و بیداد افکن مردم
که در عمق سکوت این شب پر اضطراب و ساکت و فانی
خبرها دارد از فردای شورانگیز انسانی
و من... هر چند مثل سایر رزمندگان راه آزادی
کنون خاموش،‌ در بندم
ولی هرگز به روی چون شما غارتگران فکر انسانی نمی‌خندم

✏ «کارو»

÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷
####################################

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
__________________________________________

 

مولانا مولوی : مفتعلن مفتعلن کشت مرا>🕋🕛🚑

رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم نیست به جز فضل خدا

رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا

قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر
پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا

ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی
کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا
بر ده ویران نبود عشر زمین کوچ و قَلان
مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا

تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من
تا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا

مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر
خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا

آینه‌ام آینه‌ام مرد مقالات نه‌ام
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما

دست فشانم چو شجر چرخ‌زنان همچو قمر
چرخ من از رنگ زمین پاک‌تر از چرخ سما

عارف گوینده بگو تا که دعای تو کنم
چونکه خوش و مست شوم هر سحری وقت دعا

دلق من و خرقهٔ من از تو دریغی نبوَد
و‌آنکه ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو را

از کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم
چشمهٔ خورشید بوَد جرعهٔ او را چو گدا

من خمشم خسته گلو عارف گوینده بگو
ز‌انکه تو داوود دمی‌، من چو کُهم رفته ز جا

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

حضرت حافظ جان>****
ماز یاران چشم یاری داشتیم

ما زِ یاران چَشمِ یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم

تا درختِ دوستی بَر کِی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گفت‌و‌گو آیینِ درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم

شیوهٔ چَشمت فریبِ جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

گُلبُنِ حُسنَت نه خود شد دلفُروز
ما دَمِ همت بر او بگماشتیم

نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد
جانبِ حُرمَت فرو نگذاشتیم

گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما مُحَصِّل بر کسی نَگماشتیم

*************************************************
_______________________________________________

حضرت حافظ جان
ما بدین در نه پِیِ حشمت و جاه آمده‌ایم
از بد حادثه این جا به پناه آمده‌ایم

رهروِ منزلِ عشقیم و ز سرحدِّ عَدَم
تا به اقلیمِ وجود این همه راه آمده‌ایم

سبزهٔ خطِّ تو دیدیم و ز بُستانِ بهشت
به طلبکاریِ این مهرگیاه آمده‌ایم

با چُنین گنج که شد خازنِ او روحِ امین
به گدایی به درِ خانهٔ شاه آمده‌ایم

لنگرِ حِلمِ تو ای کِشتیِ توفیق کجاست؟
که در این بحرِ کَرَم غرقِ گناه آمده‌ایم

آبرو می‌رود ای ابرِ خطاپوش ببار
که به دیوانِ عمل نامه سیاه آمده‌ایم

حافظ این خرقهٔ پشمینه بینداز که ما
از پِیِ قافله با آتشِ آه آمده‌ایم
*************************************************
_رباعیات عالی‌جناب ابوسعید ابوالخیر _______________________________________________

ابوسعید ابولخیر

یارب ز کرم دری برویم بگشا
راهی که در او نجات باشد بنما

مستغنیم  از هر دو جهان کن به کرم
جز یاد تو هرچه هست بر از دل ما
======================================  تا چند کشم غصه هر نا کس را
وز خست خود خاک شوم هر کس را

کارم به دعا چو بر نمی‌آید راست
دادم سه طلاق این فلک اطلس را 
*************************************************

یا رب مکن از لطف پریشان ما را
هر چند که هست جرم و عصیان مارا

ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم
محتاج به غیر خود مگردان ما را
*************************************************

چون آستان تو در جهان پناهم نیست
سر مرا به جز این در حواله گاهی نیست

عدو چو تیغ کشد ، من سپر بیندازم
که تیغ ما به جز از ناله و آهی نیست

======================================

عالی‌جناب رهی معیری ... غزلیات ...

☄️
اشکم ولی به پای عزیزان چکیده‌ام
خارم ولی به سایهٔ گل آرمیده‌ام

با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق
همچون بنفشه سر به گریبان کشیده‌ام

چون خاک در هوای تو از پا فتاده‌ام
چون اشک در قفای تو با سر دویده‌ام

من جلوهٔ شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده‌ام

از جام عافیت می نابی نخورده‌ام
وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده‌ام

موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام

ای سرو پای بسته به آزادگی مناز
آزاده من که از همه عالم بریده‌ام

گر می‌گریزم از نظر مردمان رهی
عیبم مکن که آهوی مردم‌ندیده‌ام

✏ «رهی معیری»
 

××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

شاعر: رهی معیری>🍷🦜👨‍👩‍👧💊

این سوز سینه شمع شبستان نداشته است
وین موج گریه سیل خروشان نداشته است

آگه ز روزگار پریشان ما نبود
هر دل که روزگار پریشان نداشته است

از نوشخند گرم تو آفاق تازه گشت
صبح بهار این لب خندان نداشته است

ما را دلی بود که ز طوفان حادثات
چون موج یک نفس سر و سامان نداشته است

سر بر نکرد پاک نهادی ز جیب خاک
گیتی سری سزای گریبان نداشته است

جز خون دل ز خوان فلک نیست بهره‌ای
این تنگ‌چشم طاقت مهمان نداشته است

دریادلان ز فتنه ایام فارغند
دریای بیکران غم طوفان نداشته است

آزار ما به مور ضعیفی نمی‌رسد
داریم دولتی که سلیمان نداشته است

غافل مشو ز گوهر اشک رهی که چرخ
این سیمگون ستاره به دامان نداشته است
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
<شاعر:رهی معیری>📚🚬🪞

آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بی‌تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم

سردمهری بین که کس بر آتشم آبی نزد
گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم

سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع
لاله‌ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم

همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب
سوختم در پیش مه‌رویان و بی‌جا سوختم

سوختم از آتش دل در میان موج اشک
شوربختی بین که در آغوش دریا سوختم

شمع و گل هم هرکدام از شعله‌ای در آتشند
در میان پاکبازان من نه تنها سوختم

جان پاک من رهی خورشید عالم‌تاب بود
رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم
*************************************************

 

پربازدیدترین مطالب

محبوب‌ترین مطالب