بسم الله الرحمن الرحیم
من همیشه از بچگی عادت داشتم هر از چندی تاریخ روز و ساعت همان لحظه را در برگه ای در جایی مینویسم و نگه میدارم و در این تاریخ هم یکی از همان ها را پیدا کردم بعد از دوسال و شش ماه و پنج روز :

امروز نهم فروردین سال هزار و چهارصد و یک و ساعت ۲۳:۱۵است
و من مثلا در خانه پدری و خانه خودم هستم ، اما افسوس که لیدا نیست و دوما این قوم یهود مجوز پدر من را در آوردن


============================================

امروز ۱۳ مهر سال هزاروچهارصدو سه است، ساعت ۱۱:۴۲ دقیقه و من بعد از یک هفته زندگی در ماشین با نهایت تحقیر ممکن یک آدم، دوهفته است که در مسافر خانه سرفراز روزگار میگزرانم.

چون در تاریخ ۱۵ مردادماه سال ۱۴۰۱ به خانه خاله آدم و تقریبا ۲۵ روز پیش به تاریخ ۱۵ شهریور ۱۴۰۳ حمید و زن و بچش به خاطر خانه گیر نیاوردن آمدن خانه خاله که قرار بود حتی بعداز مرگش هم خانه را تا روزی که من زنده ام نفروشند ولی بعد از ۲ سال مارا به خیابان انداخت با چه وضعیتی ، که فکر میکنم تمام نماز شبهاش برای من حساب بشه ، متاسفانه یا خوشبختانه.

خلاصه که از تاریخ بالا دو سال و شش ماه و ۵ روز گذشته


به امید روزهای بهتر و این دفعه جای بهتری داشتن برای یک زندگی که فقط توش تحقیر نشوم و مثلا سربار کسی نباشم ، همین، این تنها چیزیست که من شاید به دست بیاورم ،شاید هم نه. چون این حرامیان حتی نمیگزارند من در این شهر زندگی کنم چه برسه به اینکه راحتم بگزارند و چه برسه به تحقیر نشدن.
بلاخره از دست پخت بدترین پدر و بدترین مادر دنیا که از بخت خوش ما دیوانه هم هست، بیشتر از این توقعی نیست
البته این را هم بگم خاله مثلا برای من کار و جای خواب پیدا کرده و الان هم ۵ روزه میرم کارگاه مبل سازی قسمت رنگ زدن و اتفاقا خیلی جای خوبی و کار میکنم تا ساعت برگشت و هیچ کدام از مشکلات کارهای قبلی را هم ندارم. ولی میدانم که آین هم یک نقشه کثیف دیگر از خانواده جمشیدی است.
راستی ماشین را هم فروختم به پایین ترین قیمت و حسابی سرم کلاه گذاشتن، فقط نفهمیدم چی شد که این طوری ماشین و فروختم.شاید کار دعا و طلسم و جادو باشد.ولی الان دیگه نمیتونم یک ماشین به مدل پایین ترین حدش بخرم که هم کار کنم باهاش و هم سقف سرم باشه.
و مردم حرامزاده هم در حال رقص و پایکوبی هستند مثل زمانی که یک انسان را برای خوشنودی شیاطین قربانی می‌کردند و شیاطین رقص و پایکوبی می‌کردند.فقط این دفعه هم آن بیگناه ترین آدم را برای قربانی انتخاب کردند.
شاید بپرسی چرا خانه خودت نرفتی ،که اونم به خاطر اینکه صغری نه تنها همه چیز را به نام اون تخم نجس زد که حتی ۲۰ روز پیش که زنگ زدم و گفتم بی خانمان شدم و بزار بیام تو همون گوشه اتاق پشتی زندگی کنم،به خاطر این که با قوم خیش نجسش در حال تفریح و لذت باشد ، گفت که حق نداری بیای جلو در و برو هر جهنمی که میری گم شو اینجا نیا. فقط از بخت خوش الان پاییز است و سرما دارد می آید و نمیدانم با زمستان چه کنم.هر چند که مردم کثیف بجنورد نظرشان این است که من باید در سرمای دی ماه امسال و بعد از ۱۵ روز بی آبی و بی غذایی باید به شکل وحشتناکی جان دهم ، به خاطر گناه هایی که برای من برشمردن که هیچ یک را در من ندیدن (چون دروغ است)ولی مطمعن هستند که دلشان میخواهد این گونه یا به شکل های خیلی بدتر حتی، مرگ مرا به رقص و پایکوبی بنشینند.
ولی فقط خدا و فقط خدا می‌داند که من هیچ یک از گناهانی که یا علیرضا برروی پل بابایمان داستانش را برای من می‌نویسد و پخش می‌کند و یا خود مردم که به شکل بازی قشنگ یک کلاغ چهل کلاغ بین خودشان پخش می‌کنند را ، مرتکب نشدم و عاجزانه از خدا مسخواهم که جزای این شکنجه ۱۰ ساله را که در هر ثانیه اش مداومت داشته را به کسانی که مرتکب این جنایت حولناک شدند در مورد من و جنایت هایُ بدتری که خواهند کرد را به تک تک شان بدهد.که اگر درست بود پاداشش را  و اگر دروغ بود جزای این جنایات وحشیانه را برایشان و برای پدران و مادران و روح گذشتگانشان و همچنین فرزندان و نسل‌های آینده شان بفرستد. که البته که من فکر کنم دومیش درست تره چون با اجازه تمام این حرامیان من از زندگی خودم آگاهترم تا شما مردم …….
 

نوشته : برشت <نویسنده و شاعر آلمانی>
دخترک خانم میهماندار کافه از آقای ک. پرسید: «اگر کوسه ها آدم بودند، آنوقت با ماهی های کوچک مهربانتر می شدند؟»

آقای ک. پاسخ داد: «معلوم است که مهربانتر می شدند»، اگر کوسه ها آدم بودند، برای ماهی های کوچک جعبه هایی بزرگ در دریا می ساختند و در آن ها تمامی غذاها از گیاهان گرفته تا غذای مخصوص حیوانات را برای ماهی های کوچک مهیا می کردند؛ دائم نگران و مراقب بودند که آب داخل جعبه ها تازه باشد و به تمامی مسائل بهداشتی مربوط به جعبه نیز رسیدگی می کردند. مثلاً اگر ماهی کوچکی باله اش زخمی می شد، فوراً زخمش را نوار می بستند تا مبادا مرگ اش پیش از زمانی باشد که کوسه ها می خواستند. برای آنکه ماهی های کوچک افسرده و ناراحت نباشند، گاه و بی گاه جشن های دریایی برپا می کردند؛ چون ماهی‌های کوچک شاداب از ماهی های افسرده خوشمزه تر هستند. البته در این جعبه های بزرگ مدرسه هایی هم می ساختند. در این مدرسه ها به ماهی های کوچک آموزش داده می شد که چگونه در دهان کوسه ها شنا کنند. ماهی های کوچک به جغرافیا نیز نیاز داشتند، تا بتوانند کوسه های بزرگ و تنبل را در هر جا که لمیده اند، پیدا کنند. البته از هر چیز مهمتر مسئله آموزش اخلاقی ماهی های کوچک بود. آنها باید می آموختند که زیباترین و بزرگترین لحظه برای یک ماهی کوچک زمانیست که با شادمانی خود را قربانی می کند؛ همه ی آنها باید به کوسه ها ایمان داشته باشند به خصوص به این وعده کوسه ها که آینده‌ای زیبا در انتظار ماهی های کوچک است. به ماهی های کوچک یاد می دادند این آینده ی روشن و زیبا تنها وقتی محقق می شود که آنها اطاعت و فرمانبرداری را یاد بگیرند.

پیش از هرچیز باید می آموختند که از هر گرایش پست، خواه ماتریالیستی و مارکسیستی و خواه خودپرستانه دوری کنند. و اگر نشانه ای از این گرایشات را در کسی دیدند فوراً آن را به کوسه ها خبر دهند. اگر کوسه ها آدم بودند، طبیعی بود که با یکدیگر بر سر جعبه های ماهی های همدیگر و ماهی های کوچک خارجی جنگ به راه می اندختند و ماهی های کوچکی که مالک شان بودند برایشان می جنگیدند. کوسه ها به ماهی های کوچک می آموختند که میان آنها و دیگر ماهی های کوسه های دیگر تفاوت زیادی وجود دارد. ماهی های کوچک می کوشیدند به دیگران بفهمانند که هر چند به ظاهر بی زبان اند اما سکوت شان به زبان های کاملاً گوناگون است و به همین دلیل این که بتوانند یکدیگر را درک کنند نشدنی و محال است. هرکدام از ماهی های کوچک که دسته ای از ماهی های دشمن را که به زبان دیگری ساکت بودند را از میان می برد، مدال کوچکی از جنس جلبک به بدنش می زدند و به او لقب قهرمان می دادند. اگر کوسه ها آدم بودند طبیعی بود که در میانشان هنر نیز وجود می‌داشت. تابلوهایی زیبا از دندان های کوسه ها در رنگ هایی پرشکوه ترسیم می کردند، دهانشان را همچون باغ هایی بکر نشان می دادند که ماهی های کوچک در آن می توانستند بسیار خوش بگذرانند. تئاترهای کف دریا نمایش می دادند که چطور ماهی های کوچک با وجد تمام، قهرمانانه بسوی آرواره های کوسه ها شنا می کنند و موسیقی نیز به حدی زیبا بود که ماهی های کوچک در آوای آن فرو می رفتند و جلوی ارکستر کوچک، شیدا و غرق در خیالات مستانه به سوی دهان کوسه ها شنا می کردند. اگر کوسه ها آدم بودند، در میانشان مذهب هم وجود می داشت، کوسه ها به ماهی های کوچک می آموختند که زندگی حقیقی آنها تازه در شکم کوسه ها آغاز می شود. در ضمن اگر کوسه ها آدم بودند مثل الان، این موضوع که تمامی ماهی های کوچک با هم برابرند برای همیشه پایان می یافت. برخی از ماهی ها سِمت هایی بدست می آوردند و بالاتر از دیگران قرار می گرفتند. برخی از ماهی های بزرگتر حتی اجازه داشتند که ماهی های کوچکتر را بدرند. این عمل تنها برای کوسه ها لذت بخش است چراکه پس از آن همواره لقمه های بزرگتری برای دریدن گیرشان می آمد. ماهی های بزرگتری که در جعبه ها صاحب سمت بودند، وظیفه برقراری نظم در میان ماهی های کوچک را بر عهده داشتند، آنها با نقش هایی چون معلم، نگهبان، مهندس و… برای تحقق این امر در جعبه ها تلاش می کردند. و خلاصه در دریا فرهنگ بوجود نمی آمد مگر اینکه کوسه ها آدم می شدند.

Tags:برتولت برشت

حقیقت یا واقعیت

Milad Suny
15:45 1403/07/05
9
0 1

■◇■ مطلب اول

دکتر الهی قمشه‌ای میگوید:

جامعه ای با فرهنگ است که در آن شادی باشد و انسان‌ها شاد باشند.

حالا فرمول شاد بودن چیست:

اینکه ما هر کاری میکنیم وهر رفتار و فکر و گفتارمان به خاطر     (دانایی و نیکویی و زیبایی )باشد.

آدم بی‌فرهنگ هزار مشکل برای خودش و جامعه به وجود میاره

اولش نگاهش به زندگیست که مایوس و ناامیدکنندست و در حال کلاه گذاشتن سر دیگریست.چون بر این باور است که روزی خدا کمه و ممکنه نعمنهایش تمام شود و به او و خانواده‌اش نرسد. پس باید به هرشکلی آن روزی و یا درآمد و یا آن احساس را و یا مثلا آن عشقی که برای کس دیگریست را بدست آورد.

===========================================■◇■ مطلب دوم

روزی گنجشکی به عقربی رسید که در حال گریه کردن بود.

از عقرب پرسید که برای چه گریه میکنی؟

عقرب گفت میخواهم به آن طرف رودخانه بروم اما نمی‌توانم.

گنجشک گفت اشکالی ندارد و من میبرمت.

وقتی که به آن طرف رودخانه رسیدند ، گنجشک متوجه شد که عقرب پشت او را نیش زده ،به عقرب گفت : من که به تو کمک کردم چرا من را نیش زدی،عقرب با ناراحتی و شرمندگی گفت :که نیش زدن در ذات من است و نمی‌توانم جلو خودم را بگیرم.

حالا این داستان بعضی آدم‌هاست که اگر انگشتتان را تا ته در عسل کنید ، باز هم گاز میگرند.

شاعر میفرماید: 

از دست همنشینان عقرب صفت.  همنشینی با مارم آرزوست.

 

برچسب‌ها :

#الهی‌قمشه‌ای   

#نیکویی   

#دانایی   

#زیبایی   

#شرافت‌زیباست   

۱۴۰۰، ۰۷:۳۰ ب.ظ

کام همگان باد روا، کام شما نه!
ایام همه خرم و ایام شما نه

 

زان گونه عبوس اید که گویی می ی نوروز
در جام همه ریزد و در جام شما نه!

وآنگونه شب اندوده، که، با صبح بهاری
شام همگان می گذرد، شام شما نه!

و انگار که خورشید بهارانه ی ایران
بر بام همه تابد و بر بام شما نه!

ای مرگ پرستان! بپژوهیدم و دیدم
هر دین به خدا ره برد، اسلام شما نه!

قهقاه بهاران به سوی خلق، به شا باش
پیغام خدا آرد و پیغام شما نه!

ای جز دگر آزاری ی انعام شمایان
مایان همه را عیدی و انعام شما نه!

از عشق و جمال اید چنان دور که گویی
مام همگان زن بود و مام شما نه!

و آن سان چغر آمد دل تان کز تف دانش
خام همگان پخته شود، خام شما نه!

وین زلزله کز علم در ارکان خرافه ست
خواب همه آشوبد و آرام شما نه!

وین صاعقه در پرده ی اوهام جهانی
زد آتش و در پرده ی اوهام شما نه!

و آنگه، ز دوای خرد و عاطفه، درمان
سرسام جهان دارد و سرسام شما نه!

سنجیدم و دیدم که نشانی ز تکامل
احکام نرون دارد و احکام شما نه!

وندر حق فرهنگ هنرپرور ایران
اکرام عمر دیدم و اکرام شما نه!

وین قافله ی پیشرو دانش و فرهنگ
از گام همه برخورد، از گام شما نه!

ای معنی ی "آمال"، شما را، نه جز "آلام"
کام همگان باد روا، کام شما نه!

وی دین شما دین "الم": زان که، به تصریح
جز "میم" پسایند "الف لام" شما نه!

وی جز الم، البته الم تا دگران راست
سر چشمه ی انگیزش و الهام شما نه!

شادی گهر ماست، که ما جان بهاریم
ای "ملت گریه" به جز انعام شما نه!

ما، همچو گل، از خنده ی خود سر به در آریم
بر کام خدا، نز قبل کام شما، نه!

وین گونه، در این عید، رمان آهوی امید
رام همه ی ماست، ولی رام شما نه!

ای عام شما، در بدی و دد صفتی، خاص
وی خاص شما نیک تر از عام شما نه!

پوشید عبا، زیرا پوشاک بشر را
اندام همه زیبد و اندام شما نه!

ای مردم ما را به جز اندیشه و دانش
بیرون شدی از مهلکه ی دام شما نه!

بس مدرسه، هر سوی، به سرتاسر ایران
وا باد، ولی مکتب اوهام شما نه!

بادا که، به بازار جهان، دکه ی هر دین
واماند و دکانک اصنام شما نه!

ای تا، به سیاست، کسی اعدام نگردد
تدبیر سیاسی به جز اعدام شما نه!

گر بخشش خصمان خدا خواهم از خلق
نام همه شان می برم و نام شما نه!

یعنی که سرانجام همه خلقان نیکو
خواهم، به سرانجام، و سرانجام شما نه!

ای، از پس خون دل ما، نوشی جز مرگ
از بهر دل خون دل آشام شما نه!

بادا که- به نامیزد- فردای رهایی
فرجام همه باشد و فرجام شما نه!

اسماعیل خویی



برگرفته از وبلاگ ناخوانده http://unread.blog.ir

دردو دل با خودم

Milad Suny
10:41 1403/05/31
13
0 1

در ساعتی پیش فکری بر من گذشت که این بود: که من ۹ سال و نیم است که برای تفریح ویا خرید لوازم مورد نیازم پایم را به بیرون از اسارتگاه نگذاشته‌ام و اگر در این ۲/۳ سال گذشته بیرون رفته ام فقط برای کار روی ارابه مرگم است که هیچ درو پیکری ندارد و مجبورم خرجم را با آن به هر شکلی دربیاورم.(هرچند پولی از خرج خودش بیشتر نسیب من نکرده)فهم کردم که وقتی که به بیرون میروم ساعت را از دست میدهم و نمیفهمم که چند ساعت است که به بیرون منزل شده ام و فهمیدم که ساعت بدن مردان دیگر به بیرون منزل تنظیم است و ساعت بدن من به داخل اسارتگاهم (ونه منزل) و این بود یک از هزارانی که این قوم یجوج و مجوج بر سر من آوردند.
۹سال و نیم است که پایم را از برای تفریح به بیرون اسارتگاه نگذاشته ام که مانند بقعیه مردم خود را به دشتی و بیابانی برسانم و ساعتی را از برای تفرج در بیرون اسارتگاه باشم.
لعنت بر کسانی که این ستم بر من روا داشتند و لحظه‌ای فکر نکردند که اگر او هرچه که ما میگوییم باشد (که نیست و تمام حرفهای این حرامیان دروغ است)حداقل یک انسان است.
در ست است که مثلا در بند ما و خرافات ما و جهل و بیشعوری ما اسیر است و زمانه ما را به نامردی بر او چیره گردانده و ما را بر او پیروز گردانیده ولی حداقل لحظه ای را بگذاریم بیارامد حداقل.
در چند روز پیش از این زنی شیطان صفت از آن دستگاه شیطانی صدایش شنیده میشد که میگفت (ای بابا او که هرکاری که دلش میخواهد که انجام میدهد پس قهر عظیم ما چه شد) و کسی نبود که به او بگوید ای ظالم خون خوار که معلوم نیست اهل کدام دیاری،حداقل شرافت و انسانیتت را (که البته سالهاست که زیر پا گذاشتی ) زیر پا مگذار و به مانند انسان اگر هستی که من شک دارم تو انسان باشی،رفتار میکن که شایدم روزی تو گرفتار شوی در این سرزمین توهم و دروغ ،تا حداقل روی کمک خواستن از پروردگار را داشته باشی.که ولله آنی که زیان کرد شما بودید نه من بیگناهی که به این دخمه افتادم توسط شما در ۹ سال و نیم گذشته، که روزی که روزش است زبان باز میکنم و آن صدها هزاری که از من گرفتید را به خدای خود خواهم گفت و او بیش از این صدها هزار را از شما خواهد گرفت و حق من مظلوم را از شما خواهد ستاند.که حق خوردنی نیست و حق است پیروز در همه زمانها و مکانها .
بیهمه چیزان من تنبلی نکردم، شما بودید که بی رحم و شفقت و بی دل و بی روح، نخواستید از برای من آنچه را که برای خود میخواستید و خواستید برای من هر آنچه که برای خود و عزیزانتان  نخواستید.شما با ظلمی که هر ثانیه بر من روا داشتید از تهمت و تحقیر و ناسزا و غیبت و ریختن عابرو و تمام دروغ هایی که به من نسبت دادید ، نگڌاشتید من کاری پیدا کنم و روزی که حقم بود و خدا برایم درنظر گرفته بود را بدست بیاورم و به خانه ببرم و این هم یکی از هزاران ستمی بود که بر من روا داشتید.

شما و رهبڔانتان بودید که کاری کردید که همسر من بدان گونه من را کناز بگڌارد و هر ثانیه از من دورتر شود.

شما و رهبرانتان باعث شدید که من نتوانم بعد از جهار سال که همسرم را طلاق دادم آن هم همسری که ثانیه ای برای من زن نبود، عشقی داشته باشم، مثل بقعیه آدمها.

خلاصه این که شما کار بزرگی کردید . ظلمی کزدید که در طول تاریخ و عزۻ جغرافیا ،نکرده بود.
پس با دلی صدهزار تیکه و شکسته ،مثل عیوب پیغمبر که ۷/۵ سال در عذاب مردم قرار گرفت و من ۹/۵ سال، که به صفت زیبای  صبر پیش خدا عزیز شد، از خدا میخواهم میطلبم لعنتش را برای مردمی که این چنین ستم  کردند بر من بی آنکه قلبم را مثل شما سخت کرده باشم و بی آنکه به مانند شما شرافت و انسانیتم را زیر پا گذاشته باشم.
پس ای فرمانروای هستی بگیر حق من بلادیده را از این ستمکاران دروغ پیشه بیشرف سرزمینم که مرا نخواست بدان گونه که باید میخواست.
پس بر من هم هیچ عهدی نیست با این سرزمین و مردمانش.

پربازدیدترین مطالب

محبوب‌ترین مطالب