مولانا مولوی : مفتعلن مفتعلن کشت مرا>🕋🕛🚑

رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم نیست به جز فضل خدا

رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا

قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر
پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا

ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی
کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا
بر ده ویران نبود عشر زمین کوچ و قَلان
مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا

تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من
تا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا

مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر
خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا

آینه‌ام آینه‌ام مرد مقالات نه‌ام
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما

دست فشانم چو شجر چرخ‌زنان همچو قمر
چرخ من از رنگ زمین پاک‌تر از چرخ سما

عارف گوینده بگو تا که دعای تو کنم
چونکه خوش و مست شوم هر سحری وقت دعا

دلق من و خرقهٔ من از تو دریغی نبوَد
و‌آنکه ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو را

از کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم
چشمهٔ خورشید بوَد جرعهٔ او را چو گدا

من خمشم خسته گلو عارف گوینده بگو
ز‌انکه تو داوود دمی‌، من چو کُهم رفته ز جا

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

حضرت حافظ جان>****
ماز یاران چشم یاری داشتیم

ما زِ یاران چَشمِ یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم

تا درختِ دوستی بَر کِی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گفت‌و‌گو آیینِ درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم

شیوهٔ چَشمت فریبِ جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

گُلبُنِ حُسنَت نه خود شد دلفُروز
ما دَمِ همت بر او بگماشتیم

نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد
جانبِ حُرمَت فرو نگذاشتیم

گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما مُحَصِّل بر کسی نَگماشتیم

*************************************************
_______________________________________________

حضرت حافظ جان
ما بدین در نه پِیِ حشمت و جاه آمده‌ایم
از بد حادثه این جا به پناه آمده‌ایم

رهروِ منزلِ عشقیم و ز سرحدِّ عَدَم
تا به اقلیمِ وجود این همه راه آمده‌ایم

سبزهٔ خطِّ تو دیدیم و ز بُستانِ بهشت
به طلبکاریِ این مهرگیاه آمده‌ایم

با چُنین گنج که شد خازنِ او روحِ امین
به گدایی به درِ خانهٔ شاه آمده‌ایم

لنگرِ حِلمِ تو ای کِشتیِ توفیق کجاست؟
که در این بحرِ کَرَم غرقِ گناه آمده‌ایم

آبرو می‌رود ای ابرِ خطاپوش ببار
که به دیوانِ عمل نامه سیاه آمده‌ایم

حافظ این خرقهٔ پشمینه بینداز که ما
از پِیِ قافله با آتشِ آه آمده‌ایم
*************************************************
_رباعیات عالی‌جناب ابوسعید ابوالخیر _______________________________________________

ابوسعید ابولخیر

یارب ز کرم دری برویم بگشا
راهی که در او نجات باشد بنما

مستغنیم  از هر دو جهان کن به کرم
جز یاد تو هرچه هست بر از دل ما
======================================  تا چند کشم غصه هر نا کس را
وز خست خود خاک شوم هر کس را

کارم به دعا چو بر نمی‌آید راست
دادم سه طلاق این فلک اطلس را 
*************************************************

یا رب مکن از لطف پریشان ما را
هر چند که هست جرم و عصیان مارا

ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم
محتاج به غیر خود مگردان ما را
*************************************************

چون آستان تو در جهان پناهم نیست
سر مرا به جز این در حواله گاهی نیست

عدو چو تیغ کشد ، من سپر بیندازم
که تیغ ما به جز از ناله و آهی نیست

======================================

عالی‌جناب رهی معیری ... غزلیات ...

☄️
اشکم ولی به پای عزیزان چکیده‌ام
خارم ولی به سایهٔ گل آرمیده‌ام

با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق
همچون بنفشه سر به گریبان کشیده‌ام

چون خاک در هوای تو از پا فتاده‌ام
چون اشک در قفای تو با سر دویده‌ام

من جلوهٔ شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده‌ام

از جام عافیت می نابی نخورده‌ام
وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده‌ام

موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام

ای سرو پای بسته به آزادگی مناز
آزاده من که از همه عالم بریده‌ام

گر می‌گریزم از نظر مردمان رهی
عیبم مکن که آهوی مردم‌ندیده‌ام

✏ «رهی معیری»
 

××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

شاعر: رهی معیری>🍷🦜👨‍👩‍👧💊

این سوز سینه شمع شبستان نداشته است
وین موج گریه سیل خروشان نداشته است

آگه ز روزگار پریشان ما نبود
هر دل که روزگار پریشان نداشته است

از نوشخند گرم تو آفاق تازه گشت
صبح بهار این لب خندان نداشته است

ما را دلی بود که ز طوفان حادثات
چون موج یک نفس سر و سامان نداشته است

سر بر نکرد پاک نهادی ز جیب خاک
گیتی سری سزای گریبان نداشته است

جز خون دل ز خوان فلک نیست بهره‌ای
این تنگ‌چشم طاقت مهمان نداشته است

دریادلان ز فتنه ایام فارغند
دریای بیکران غم طوفان نداشته است

آزار ما به مور ضعیفی نمی‌رسد
داریم دولتی که سلیمان نداشته است

غافل مشو ز گوهر اشک رهی که چرخ
این سیمگون ستاره به دامان نداشته است
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
<شاعر:رهی معیری>📚🚬🪞

آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بی‌تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم

سردمهری بین که کس بر آتشم آبی نزد
گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم

سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع
لاله‌ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم

همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب
سوختم در پیش مه‌رویان و بی‌جا سوختم

سوختم از آتش دل در میان موج اشک
شوربختی بین که در آغوش دریا سوختم

شمع و گل هم هرکدام از شعله‌ای در آتشند
در میان پاکبازان من نه تنها سوختم

جان پاک من رهی خورشید عالم‌تاب بود
رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم
*************************************************

 

پربازدیدترین مطالب

محبوب‌ترین مطالب