میخواهم باد شوم وبه لابلای موهای مشکی ات بوزم
تو تمام منی
تمام ناتمام من
تو آن خط منحنی هستی
کهدر بیمارستان روی برگه نوار قلب من کشیده میشوی
کفش تو ساز کولیهاییست
که در کنار رود سن
شبها تا صبح مینوازند و میخوانند
-
تو در خون منی
مثل نیکوتین سیگارم
که همیشه باید
در بالاترین حد ممکن باشی
مثل قطران سیگار
که بلاخره روزی
مرا میکشد
تو فنجان قهوه منی
که صبحها
بعد از بیدار شدن
تورا سر میکشم
تو آن امیدی هستی که
۹ سال در زندان بی پایانم
-
به انتظارت نشستم
و نرسیدم به تو
مثل آن دو خط موازیان به ناچاری
تو سلولها ی مغز منی
که همین روزها
مواد
دانه های آخرش را
ازبین میبرد
-
تو همانی هستی
که همه ملامتم میکنند
به خاطر عشقت
ومن مومنانه و صبور
به زیر لبهای خاموشم
اسمت را
تا لحظه آخر عمر
که همین نزدیکیست
خاموش و بیصدا
فریاد میزنم
ای کاش که قبل از مرگ تو بیایی
تا ببینمت لحظه ای
و بعد بمیرم
تا همه ببیینند
که من منتظر که بودم
در تمام لحظات غمگین تنهایی
و روزهایی که تاب گذشتن از آن هارا نداشتم
چون نمیخاستم که شمارگان روزها
بیش از اینی که هست بشود
غزیز جان من
دیگر رویای دیدنت
مرا محاب نمیکند به ادامه دادن روزهای سیاه
من برای تحمل بقیه عمر
نفسهایت را کم دارم
دستانت را کم دارم
موهای مشکی لخت و بلندت را کم دارم
صدای آسمانیت را
که تنهاصدای آشناست
میان این همه صدای حهنمی
من گمشده ام در گستره زمان
و توان پیدا شدنم نیست
تو باید صدایم بزنی
تا دوباره خود را پیدا کنم
چشمهای بی سو شده ام
برای برق زدن دوباره
تو را باید ببیند
ولی ای شاعر
افسوس که آمدنش را
عمر تو کفاف نمیدهد