بپیچ ای تازیانه! خرد کن، بشکن ستون استخوانم را
به تاریکی تبه کن، سایهٔ ظلمت
بسوزان میلههای آتش بیداد این دوران پر محنت
فروغ شب فروز دیدگانم را
لگدمال ستم کن، خوار کن، نابود کن
در تیره چال مرگ دهشتزا
امید ناله سوز نغمه خوانم را
به تیر آشیان سوز اجانب تار کن، پاشیده کن از هم
پریشان کن، بسوزان، در به در کن آشیانم را
به خون آغشته کن، سرگشته کن در بیکران این شب تاریک وحشتزا
ستمکش روح آسیمه، سر افسرده جانم را
به دریای فلاکت غرق کن، آواره کن، دیوانهٔ وحشی
ز ساحل دور و سرگردان و تنها
کشتی امواج کوب آرزوی بیکرانم را با وجود این همه زجر و شقاوتهای بنیان کن
که میسوزاند اینسان استخوانهای من و هم میهنانم را
طنین افکن سرود فتح بی چون و چرای کار را
سر میدهم پیگیر و بی پروا! و در فردای انسانی
بر اوج قدرت انسان زحمتکش
به دست پینه بسته، می فرازم پرچم پرافتخار آرمانم را
✏ «کارو»
**********************************
الا، ای رهگذر! منگر چنین بیگانه بر گورم
چه میخواهی؟ چه میجویی، در این کاشانهٔ عورم؟
چه سان گویم؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم؟
از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
نمیدانی! چه میدانی، که آخر چیست منظورم
تن من لاشهٔ فقر است و من زندانی زورم
کجا میخواستم مردن!؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان، به سوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان، به ساز مرگ رقصیدم
از این دوران آفت زا، چه آفتها که من دیدم
سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت، به قعر خاک، پوسیدم
ز بس که با لب محنت، زمین فقر بوسیدم
کنون کز خاک غم پر گشته این صد پاره دامانم
چه میپرسی که چون مردم؟ چه سان پاشیده شد جانم؟
چرا بیهوده این افسانههای کهنه بر خوانم؟
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده، آبم کرد و خاک مردهها، نانم
همان دهری که بایستی به سندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و میگفتم: انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
شکست و خرد شد، افسانه شد، روز به صد پستی
کنون... ای رهگذر! در قلب این سرمای سر گردان
به جای گریه: بر قبرم، بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود، از عالم هستی
نه غمخواری، نه دلداری، نه کس بودم در این دنیا
در عمق سینهٔ زحمت، نفس بودم در این دنیا
همه بازیچهٔ پول و هوس بودم در این دنیا
پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
به شبهای سکوت کاروان تیره بختیها
سرا پا نغمهٔ عصیان، جرس بودم در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر، با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی
✏ «کارو»
#######################
ای آسمان! باور مکن، کاین پیکر محزون منم
من نیستم! من نیستم!
رفت عمر من، از دست من
این عمر مست و پست من
یک عمر با بخت بدش بگریستم، بگریستم
لیک عمری پای اندر گلم
باری نپرسید از دلم
من چیستم؟ من کیستم؟
✏ «کارو»
============================
یک ساعت تمام، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم
فریاد کشید: آخر خفه شدم! چرا حرف نمیزنی؟
گفتم: نشنیدی؟.... برو...
✏ «کارو»
#######################
تا روح بشر به چنگ زر، زندانی ست
شاگردی مرگ پیشهای انسانی است
جان از ته دل، طالب مرگ است... دریغ
در هیچ کجا برای مردن جا نیست؟
✏ «کارو»
#######################
از شمال محدود است، به آیندهای که نیست
به اضافهٔ غم پیری و سایهٔ مخوف ممات
از جنوب به گذشتهٔ پوچی پر از خاطرات تلخ
گاهی اوقات شیرین
مشرق، طلوع آفتاب عشق، صلح با مرگ
شروع جنگ حیات
مغرب، فرسنگها از حیات دور، آغوش تنگ گور
غروب عشق دیرین
این چه حدودی ست! آیا شنیدهای و میدانی؟
حدود دنیای متزلزلی است موسوم به: جوانی
✏ «کارو»
#######################
زندگی، شعر و وصف حال من
من اگر دیوانه ام
با زندگی بیگانهام
مستم اگر یا گیج و سرگردان و مدهوشم
اگر بی صاحب و بی چیز و ناراحت
خراب اندر خراب و خانه بر دوشم
اگر فریاد منطق هیچ تأثیری ندارد
در دل تاریک و گنگ و لال و صاحب مردهٔ گوشم
به مرگ مادرم: مُردم
شما ای مردم عادی
که من احساس انسانی خود را
بر سرشک سادهٔ رنج فلاکت بارتان
بی شبهه مدیونم
میان موج وحشتناکی از بیداد این دنیا
در اعماق دل آغشته با خونم
هزار درد دارم
درد دارم
✏ «کارو»
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
نه من دیگر به روی ناکسان هرگز نمیخندم
دگر پیمان عشق جاودانی
با شما معروفه های پست هر جایی نمیبندم
شما کاینسان در این پهنای محنت گستر ظلمت
ز قلب آسمان جهل و نادانی
به دریا و به صحرای امید و عشق بی پایان این ملت
گرد ذلت و فقر و پریشانی و موهومات میبارید
شما،کاندر چمنزار بدون آب این دوران توفانی
به فرمان خدایان طلا، تخم فساد و یأس میکارید؟
شما، رقاصههای بی سر و بی پا
که با ساز هوس پرداز و افسون ساز بیگانه
چنین سرمست و بی قید و سراپا زیور و نعمت
به بام کلبهٔ فقر و به روی لاشهٔ صد پارهٔ زحمت
سحر تا شام میرقصید
قسم بر آتش عصیان ایمانی
که سوزانده است تخم یأس را در عمق قلب آرزومندم
که من هرگز، به روی چون شما معروفه های پست هر جایی نمیخندم
پای میکوبید و میرقصید
لیکن من... به چشم خویش میبینم که میلرزید
میبینم که میلرزید و میترسید
از فریاد ظلمت کوب و بیداد افکن مردم
که در عمق سکوت این شب پر اضطراب و ساکت و فانی
خبرها دارد از فردای شورانگیز انسانی
و من... هر چند مثل سایر رزمندگان راه آزادی
کنون خاموش، در بندم
ولی هرگز به روی چون شما غارتگران فکر انسانی نمیخندم
✏ «کارو»
÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷
####################################
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
__________________________________________