مترسک

Milad Suny
19:20 1403/11/22
38
0 0

در دل یک دشت وسیع و سرسبز، مترسکی قد برافراشته بود که وظیفه‌اش حفاظت از گندم‌زارها بود. او با ظاهری ساده و چهره‌ای بی‌روح، به انتظار نشسته بود تا از میوه‌های زحمت کشاورزان محافظت کند. روزها می‌گذشت و او به آرامی در زیر آفتاب سوزان می‌ایستاد، اما در دلش آرزویی بزرگ نهفته بود: آرزوی زندگی، شادی و تجربه‌های انسانی.

یک شب، هنگامی که ستاره‌ها در آسمان درخشان بودند و نسیم ملایمی به آرامی می‌وزید، مترسک به خواب عمیقی فرو رفت. خوابش آنقدر عمیق بود که در دنیای خواب، زمان را فراموش کرد. در این خواب سیاه، غم و اندوهی سنگین بر دلش سایه انداخت. او در خواب، گندم‌زارها را می‌دید که به آرامی در حال برداشت هستند، اما خود را ناتوان و بی‌حرکت می‌یافت.

زمانی که بیدار شد، خورشید در آسمان می‌درخشید، اما دشت دیگر سبز و پررنگ نبود. گندم‌زارها به طرز غم‌انگیزی خالی و ویران بودند. کشاورزان با زحمت و تلاش خود، محصولاتی را که او باید از آن‌ها محافظت می‌کرد، برداشت کرده و به دور برده بودند. مترسک، با دلی شکسته و چشمانی پر از حسرت، به دور و برش نگاه کرد. او در میانه کویری از تنهایی و درد ایستاده بود، جایی که هیچ نشانی از زندگی و نشاط نبود.

حسرت گذشته، او را در بر گرفت. او به یاد روزهایی می‌افتاد که در کنار گندم‌زارها ایستاده بود و با باد ملایم درختان و زراعت‌ها هم‌نوا می‌شد. اکنون، تنها در این بیابان سوزان، احساس تنهایی و غم به او حمله‌ور شده بود. او در دلش آرزو می‌کرد که ای کاش می‌توانست به جای خوابیدن در آن شب، از خواب بیدار شده و از گندم‌زارها محافظت کند.

مترسک، حالا در کویر تنهایی خود، به انتظار نشسته بود. او به یاد گذشته می‌افتاد و با حسرت به گندم‌زارهایی که دیگر وجود نداشتند، می‌نگریست. او به ستاره‌ها و آسمان شب فکر می‌کرد و به این که چگونه زندگی می‌تواند در یک خواب ناپدید شود. در دلش، امیدی کوچک به وجود داشت که شاید روزی دوباره زندگی به دشت بازگردد و او بتواند به وظیفه‌اش بازگردد. اما اکنون، او تنها در این بیابان سرد و بی‌رحم، با حسرت و درد به انتظار نشسته بود، در جستجوی روزهایی که دیگر هرگز باز نخواهند گشت.

آخرین مطالب

مترسک

مترسک

پربازدیدترین مطالب

مترسک

مترسک

38 بازدید
Milad Suny Milad Suny
دوشنبه، 22 بهمن 1403

محبوب‌ترین مطالب